سفارش تبلیغ
صبا ویژن



امید - احسان 10570






درباره نویسنده
امید - احسان 10570
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 90
آذر 90
فروردین 91
تیر 91


لینک دوستان
زندگی بی ترانه...
►▌ استان قدس ▌ ◄
نغمه ی عاشقی
تنهایی......!!!!!!
ققنوس...
.: شهر عشق :.
وب سایت روستای چشام (Chesham.ir)
یامهدی
تنها هنر
عشق
جزتو
Manna
..::غریبه::..
جیغ بنفش در ساعت 25
گروه اینترنتی جرقه داتکو
محسن نصیری(هامون)
Baran
رویابین
ایرانی یعنی عشق
xXx عکسدونی xXx
_..-♥*°*♥-.._Pink♡ love_..-♥*°*♥-.
کلبه ی عشق
عشق تابینهایت
مهندسی متالورژِی
دلنوشته های یه عاشق!
delshekasteh
غلط غو لو ت
آموزش تست زدن کنکور
شب تنهایی ستاره
احساس ابری
فهادانــ
میلاد کی مرام
mahoor
عکس و عکس
ع ش ق:علاقه شدید قلبی
عکس میخوای کلیک کن
رویای خیس
الکتروتکنیک
* امام مبین *
سکوت شبانه
شهدا شرمنده ایم
جوک و خنده
یه دختر تنها
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
خورشید خاموش
کشکول
بامداد خمار
ایران در پیچ و خم تاریخ
سلی و جاسی جووووووووووووون
آروم آروم
طیفکان
تات روی خط
سحر
شاخه شکسته
مسأله شرعی
موسیقی اصیل ایرانی
چرت وپرت
گاهنامه زیست
♥تاریکی♡
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
امید - احسان 10570


لوگوی دوستان





























وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :27599
بازدید امروز : 7
 RSS 

چهار شمع به آرامی می سوختند.

محیط پیرامون آنها آنقدر آرام بود که صدای آنها شنیده می شد.

شمع اول گفت :

من صلح نام دارم

! بنابراین هیچ کس نمیتواند مرا روشن نگه دارد و یقین دارم که

بزودی خاموش خواهم شد .

پس شعله ی آن به سرعت کم شد و سپس خاموش شد.

شمع دوم گفت :

من ایمان نام دارم و احساس میکنم که کسی وجود مرا ضروری نمی داند و لازم نیست بیشتر شعله ور بمانم.

وقتی سخنش به پایان رسید ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد

نوبت به شمع سوم رسید . او با ناراحتی گفت :

نام من عشق است .من دیگر قدرت روشن ماندن ندارم چون همه مرا کنار گذاشته اند و اهمیت مرا درک

نمی کنند.مردم حتی عشق ورزیدن به نزدیکانشان را نیز فراموش کرده اند.

طولی نکشید که او هم خاموش شد.

ناگهان پسرکی وارد اتاق شد و دید که از 4 شمع 3 تا خاموش شدند.

پسرک به آن 3 شمع خاموش گفت:

شما ها چرا خاموشید؟

مگر قرار نبود تا وقتی که تمام می شوید روشن بمانید؟

و سپس شروع به گریه کرد

ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود به حرف آمد و گفت:

نگران نباش تا زمانی که من هستم میتوانی به وسیله ی من آن 3 شمع خاموش را روشن کنی

نام من امید است.



نویسنده » احسان . ساعت 2:11 عصر روز پنج شنبه 91 تیر 1