سفارش تبلیغ
صبا ویژن



قلب کوچولوی من - احسان 10570






درباره نویسنده
قلب کوچولوی من - احسان 10570
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 90
آذر 90
فروردین 91
تیر 91


لینک دوستان
زندگی بی ترانه...
►▌ استان قدس ▌ ◄
نغمه ی عاشقی
تنهایی......!!!!!!
ققنوس...
.: شهر عشق :.
وب سایت روستای چشام (Chesham.ir)
یامهدی
تنها هنر
عشق
جزتو
Manna
..::غریبه::..
جیغ بنفش در ساعت 25
گروه اینترنتی جرقه داتکو
محسن نصیری(هامون)
Baran
رویابین
ایرانی یعنی عشق
xXx عکسدونی xXx
_..-♥*°*♥-.._Pink♡ love_..-♥*°*♥-.
کلبه ی عشق
عشق تابینهایت
مهندسی متالورژِی
دلنوشته های یه عاشق!
delshekasteh
غلط غو لو ت
آموزش تست زدن کنکور
شب تنهایی ستاره
احساس ابری
فهادانــ
میلاد کی مرام
mahoor
عکس و عکس
ع ش ق:علاقه شدید قلبی
عکس میخوای کلیک کن
رویای خیس
الکتروتکنیک
* امام مبین *
سکوت شبانه
شهدا شرمنده ایم
جوک و خنده
یه دختر تنها
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
خورشید خاموش
کشکول
بامداد خمار
ایران در پیچ و خم تاریخ
سلی و جاسی جووووووووووووون
آروم آروم
طیفکان
تات روی خط
سحر
شاخه شکسته
مسأله شرعی
موسیقی اصیل ایرانی
چرت وپرت
گاهنامه زیست
♥تاریکی♡
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
قلب کوچولوی من - احسان 10570


لوگوی دوستان





























وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :27596
بازدید امروز : 4
 RSS 

من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم… یا… نمی‌دانم… کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست می‌گویم دیگر . نه؟
پدرم می‌گوید:‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببردقلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه …
خب… بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم…
اما…
اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده…
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده…
فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم…
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده… این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟
اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند….
من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم… اما… جا نگرفت… هرچی کردم جا نگرفت… دلم هم سوخت… اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد…



نویسنده » احسان . ساعت 2:25 عصر روز پنج شنبه 91 تیر 1