چه زیبا دیدگانم اشک می ریزند
در این آیینه ی صد رنگ
و از مجذور چشمان تو در محراب ابرویت
عجب رنگین کمان های قشنگی در نگاه من می آمیزند
تو مثل نور مشهودی
تو در عینی که در نزدیکی ذهن منی، دوری
تو مثل منظومه ی شمسی، پر از اوزان نورانی
تو مثل شعر منثوری
چه قدر از حجم اندوه تو می ترسم
چه قدر از شط گیسوی خروشانت
و مثل بره ای از شانه ی کوه تو می ترسم
به قدری دوستت دارم
که در اوج نمازم
لانه ی شاهین شبگرد قنوت توست
خمم از حسرتت اما
لبم مهر سکوت توست
و مثل کودکان تشنه لب در ظهر تابستان
نگاه حسرتم بر شاخه های سرخ توت توست
من از مهر تو کین خوردم
واز زلف تو چین خوردم
و از آن لحظه ای که پا نهادم در ره عشقت
زمین خوردم
چه شیرینم ز شوق اشتیاق تو
شدم بلبل،شدم مثل قناری قاری غربت
شدم یک واژه ی خونین
شدم یک آه سرگردان
شدم مطرود عالم در میان جاده های گنگ و بی پایان
به وصل بی کسی گویی رسیدم از فراق تو.
چرا بعضی برای عشق دل هاشان نمی لرزد؟
چرا بعضی نمی دانند که این دنیا به تار موی یک عاشق نمی ارزد؟
بیا از غربت آواز
بیا از دست های التماس عشق
بیا از روی دلداران خجل باشیم
در این دوران دوری ، عهد خاموش شکستن ها
در این دل برده دور دل بریدن ها و بستن ها
در این عصر شقایق کش
که من یک عمر با آوای خونین چکاوک زندگی کردم
ندیدم خواب شیرینی به چشم خسته ی فرهاد
ندیدم عاشقی یکرنگ
ندیدم پاک بازی پاک…
بیا با خود بیندیشیم
اگر روزی تمام جاده های عشق را بستند
اگر غم زد تمام واژه های مهربان ما
اگر یک روز نرگس از کنار چشمه غیبش زد
اگر یک شب شقایق مرد…
تکلیف شهادت چیست؟
ومن احساس سرخی می کنم چندیست
و من از شبنم بیشتر خواب نزول عشق می بینم