سفارش تبلیغ
صبا ویژن



ماجرای زندگی شخصی که با همه قهر بود - احسان 10570






درباره نویسنده
ماجرای زندگی شخصی که با همه قهر بود - احسان 10570
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دی 90
آذر 90
فروردین 91
تیر 91


لینک دوستان
زندگی بی ترانه...
►▌ استان قدس ▌ ◄
نغمه ی عاشقی
تنهایی......!!!!!!
ققنوس...
.: شهر عشق :.
وب سایت روستای چشام (Chesham.ir)
یامهدی
تنها هنر
عشق
جزتو
Manna
..::غریبه::..
جیغ بنفش در ساعت 25
گروه اینترنتی جرقه داتکو
محسن نصیری(هامون)
Baran
رویابین
ایرانی یعنی عشق
xXx عکسدونی xXx
_..-♥*°*♥-.._Pink♡ love_..-♥*°*♥-.
کلبه ی عشق
عشق تابینهایت
مهندسی متالورژِی
دلنوشته های یه عاشق!
delshekasteh
غلط غو لو ت
آموزش تست زدن کنکور
شب تنهایی ستاره
احساس ابری
فهادانــ
میلاد کی مرام
mahoor
عکس و عکس
ع ش ق:علاقه شدید قلبی
عکس میخوای کلیک کن
رویای خیس
الکتروتکنیک
* امام مبین *
سکوت شبانه
شهدا شرمنده ایم
جوک و خنده
یه دختر تنها
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
خورشید خاموش
کشکول
بامداد خمار
ایران در پیچ و خم تاریخ
سلی و جاسی جووووووووووووون
آروم آروم
طیفکان
تات روی خط
سحر
شاخه شکسته
مسأله شرعی
موسیقی اصیل ایرانی
چرت وپرت
گاهنامه زیست
♥تاریکی♡
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
ماجرای زندگی شخصی که با همه قهر بود - احسان 10570


لوگوی دوستان





























وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :28396
بازدید امروز : 2
 RSS 

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: “عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.”
لا به لای هق هقش گفت: “اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟ …”

خدا گفت: “آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید”، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: “حالا برو و یک روز زندگی کن.”
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: “وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم..”
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ….
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما …
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد.
فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: “امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!”

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟



نویسنده » احسان . ساعت 3:12 عصر روز پنج شنبه 91 تیر 1